سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نگاه نو
بر دلت جامه پرهیزگاری بپوشان تا به دانش برسی . [از سفارشهای خضر به موسی علیه السلام]

نوشته شده توسط:   دنی  

دوشنبه 84 دی 12  8:52 عصر

غروب عشق

غروبی بود و صحرائی غم آلود

به رخسار افق دردی نهانی

به کوه و دشت خورشید جهانتاب

همی پاشید گردی زعفرانی

نصیب ابر میشد رنگ زردی

در آغوش سپهر لاجوردی

درون سینۀ در یای آرام

نمایان بود نقش روی خورشید

بسان خرمن زر ، چهره ی مهر

میان آب در یا میدرخشید

کلاغی روی دریا بال میزد

جوانی نی در آن احوال میزد

زمین در ماتم هجران خورشید

چو مصروعی دمادم جان بسر بود

تو گوئی جان او بر لب رسیده

که همچون دردمندی محتضر بود

ز بر و بحر و دشت و جنگل و کوه

همه بودند غرق درد و اندوه

زمین گوئی به گوش شمس میگفت

که دور از روی تو خاموش وسردم

مرو ای گرمی جان من از تو

بمان تا روز و شب دورت بگردم

مکن عزم سفر ، آرام من باش

تو بخت روشنی در بام من باش

ولی مهر در افشان نرم نرمک

ز پیش دیده در مغرب فرو رفت

تو گوئی نو عروس نامرادی

به زیر خاک با صد آرزو رفت

زمین هم در عزای روی خورشید

بتن از شب لباس سوگ پوشید

پس از چندی زپشت کوه خاور

جمال نقره فام ماه سر زد

فلک با دست ماه عالم افروز

در و دیوار را رنگی دگر زد

ربود از دیدۀ بینندگان خواب

که دارد عالمی دامان مهتاب

***

در آندم بر فراز تخته سنگی

که بر پیشانی ساحل عیان بود

سر مهپارۀ خورشید روئی

به دامان جوانی خسته جان بود

جوان در ماهتاب بوسه انگیز

همی زد بوسه بر چشمی هوس ریز

نگاه آن دو باهم راز میگفت

نگاه عاشقان را صد زبان است

بود پوشیده از چشم من و تو

هر آن رازی که بر عاشق عیان است

تو مو می بینی و او پیچش مو

تو ابرو ، او اشارتهای ابرو

 

جوانک زلف دختر را به نرمی

به انگشت نوازش تاب می داد

پری رو گریه می کرد از سر شوق

به نرگسهای چشمش آب میداد

میان گریه گاهی خنده می کرد

لبش کار مه تابنده می کرد

جوان در زیر لب با خویش میگفت:

مه من ، دلربا ، شیرین دهانست

میان ماه من تا ماه گردون

تفاوت از زمین تا آسمان است

قمر ، این زلف عطر آگین ندارد

قد موزون ، لب شیرین ندارد

***

لبش چون مادری گم کرده فرزند

بروی چهرۀ جانانه می گشت

تو گوئی در میان بوستانی

بروی برگ گل پروانه می گشت

گل یک بوسه از شیرین دهانی

بود شیرین تر از جان جهانی

پری رو تابرد دل را ز عاشق

بهنگام نیازش ناز می کرد

خمار آلوده نر گس را بصد ناز

گهی می بست و گاهی باز می کرد

دل آرامی که رمز عشق داند

گهی دل میدهد ، گه میستاند

 

جوان آهی کشید و گفت : ای گل ـ

چه خوش باشد که بعد از انتظاری . . . .

کلامش را برید و گفت : آن ماه ـ

به امیدی رسد امید واری

جوان گفتا که : من امید وارم

پری گفت : امشب امیدت بر آرم

هزاران راز دل گفتند باهم

که گوش باد هم نشنید آنرا

بلی ، راز دل آشفته ها را

نخواهد با منت از زبان را

به چشم یکدگر تا خیره بودند ـ

هزاران گفته از هم می شنودند

***

جوان با چشم گریان گاهگاهی ـ

به چین موج دریا خیره می شد

غم و شوق و امید و نا امیدی

به جان دردمندش چیره می شد

زمانی از ته دل ، ناله ها داشت

حکایتها نهانی با خدا داشت

گهی عاشق ز سوز سینه ی خویش ـ

به روی یار گرد آه می ریخت

گهی با قطره های روشن اشک ـ

ستاره بر رخ آن ماه می ریخت

ز اشک و آه ، طوفانی به پا بود

خدای عشق آنجا نا خدا بود

 

پری رو ، موی عطر افشان خود را ـ

پریشان در مسیر باد می کرد

ز هم پاشید بنیان جوان را

که در عاشق کشی بیداد می کرد

ورق میزد کتاب دلبری را

که تا خواند فصول آخری را

جوان آهسته و آرام آرام

سرش بر سینه معشوق خم می شد

فروغ از دیدۀ او رخت بر بست

صدای ناله اش یکباره کم شد

زشوق خود بپای یار جان داد

به جانان بهتر از جان کی توان داد ؟

***

در آن حالت بروی عاشق زار ـ

نسیمی نرم نرمک باد میزد

ز مرگ عاشقی هجران کشیده ـ

خروشان موج دریا ، داد میزد

پری رو با نگاهی حیرت آمیز ـ

پریشان بود با حالی غم انگیز

در آندم نالۀ صحرا نوردی ـ

به کوه و دشت پیچید از ره دور

که او با سوز دل این شعر می خواند ـ

به آهنگ نوا اما به صد شور

خوش آن دلداده ای کین بخت دارد

که پیش روی جانان جان سپارد

                     

                                                  شعر از: مهدی سهیلی

 


 

نوشته شده توسط:   دنی  

جمعه 84 دی 9  9:5 عصر

وطن به سیلی و گهواره به سیلاب رفته است.

پس کجایید ای کمانداران رعنا ترین کلمات!

مرثیه ای کو تا بر مصیبت میهنم مویه کنم؟!!

                                                         گفتار چهارم: چنین گفت زرتشت

                                                                       هم از برای سروش و هم از برای ستاره 

 

مهرا، مهرانه ی من

گرازانی بی دانش ودعا

بر زمین من وسرزمین من

حکم بر ستاره و خورشید می رانند.

کاری کن ای کلمه ی هشیوار!

پس ضربه ی آخرین کجاست؟

مردمان من

ترا که غایب روزگار منی می طلبند

                                                       گفتار پنجم:چنین گفت زرتشت

                                                       زنان برازندگان بارآور سرزمین منند


 

نوشته شده توسط:   دنی  

چهارشنبه 84 دی 7  6:6 عصر

 

 

عقربه ی کوچک نفس زنان به عقربه ی بزرگ گفت: « آخر برای چه این قدر تند می روی؟ لا اقل دست مرا رها کن! »
عقربه ی بزرگ عرق ریزان جواب داد: « نه! نمی توانیم بایستیم. باید کارمان را درست انجام دهیم. »
عقربه ی کوچک غرولند کرد: « مگر ما چه می کنیم؟ تنها در یک چرخه ابدی زمان را از دست می دهیم تا ساعت را به مردمی یادآوری کنیم که آنها هم زمان را از دست می دهند! »
عقربه ی بزرگ شانه بالا انداخت: « خوب ما برای همین آفریده شده ایم. چه کار دیگری از دستمان برمی آید؟ »
عقربه ی کوچک چشم ها را بست و آه کشید: « تا حالا به پرواز مرغان دریائی چشم دوخته ای؟ هر چه در افق دورتر می شوند بیشتر به ما شبیه می شوند. »
عقربه ی بزرگ خندید و گفت: « هنوز بچه ای! »


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 1
امروز:   0 بازدید
دیروز:   0  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
لوگوی خودم
نگاه نو
اوقات شرعی
حضور و غیاب
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com